ماچون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید زهرکس که بریدیم بریدیم
دل نیست کبوترکه چوبرخاست نشیند
ازگوشه بامی که پریدیم پریدیم
رنجاندن صید خود ازآغاز غلط بود
حالا که رماندیم و رمیدیم رمیدیم
(وحشی بافقی)
گیرو ده ی ئه شقت بوم ...
وام ده زانی
به جئم ناهیلی...
ئاخه له خه یالاتمدا تو یش ئاشق بویت!!!
چون محال میشوی مثل همه آرزوهایم
دیروز و فردا با هم تبانی کردند!
دیروز با خاطرات تلخ فریبم داد، فردا با
وعده های واهی خامم کرد، وقتی چشم گشودم امروزم رفته بود
گذشته هایت را ببخش...
زیرا آنها
مانند کفشهای کودکی ات
نه تنها برایت کوچکند
بلکه تو را از برداشتن
گامهای بزرگ
باز می دارند...
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست
ساده می افتد...
ساده می شکند...
ساده می میرد...
دل من تنها سخت فراموش میکند...
عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن آدم را پخته؛
هر داغی یک روز سرد می شود ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود ...

مترسک را دار زدند به جرم دوستی با پرنده...
كه مبــادا تاراج مزرعه ای را به بوســـه ای فروختــه بـــاشد ...
راسـت میگفتند
ایــنـجا ،
" قحطــــی عـــاطفـــــه اســـــت
دلم گرفته از این شهر
که آدمهایش همچون هوایش ناپایدارند
گاه آنقدر پاک که باورت نمیشود
گاه انچنان آلوده که نفست میگیرد....
مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند!
برای اثبات کمال نا مردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب
ساده و فریب خورده ی یک زن احساس می کنند مردند تا وقتی
که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک
فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا
به پیشش گدایی میکننداما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن
راحت شد ٬ به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!
و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند
""دکتر شریعتی
آزارم میدهی ؛
به عمد ...یا غیرعمد خدا میداند...
اما من آنقدر خسته ام ,
آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم ...
حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است ...
اشک میریزم...
سکوت میکنم و تو ...
همچنان ادامه میدهی...
نفرینت هم نمی کنم ...
خیالت راحــتـــــ . . .
شکســـــته ها نفرین هم بکــنند ،
گیرا نیســـت …!
نـــفرین ،
ته ِ دل می خـواهد
دلِ شکســـته هـم که دیگر
ســــر و ته ندارد....
خهدهنگی چاوی شۆخی تۆ له دڵ بردوویهتی ئارام
به غهیری شهربهتی لێوت نیه بۆ دهردی من دهرمان
سهرم سۆڕ ما ئهمن ئهمڕۆ له ناو بازاڕی دڵداری
که بۆ دهس ناکهوێ شادی،خهفهت ههرتا بڵێی ههرزان
له ناو قاپی دڵی تهنگم نیه بێجگه له وێنهی تۆ
به یادی خونچهکهی لێوت ئهبارێنم له چاو باران
له خهم پڕ بوو پیاڵهی دڵ له دوای رۆژانی دڵداری
چ سهیره کاری ئهم چهرخه کهمێ شادی گهلێ گریان
ههتاوی پڕ گڕی عومرم،گوڵی سووری ژیانم بوی
ههتاوم کهوته پشت کێو و بههار بوو به گهڵارێزان
کزهی شهوگاری زستانه شهوانی سهردی تهنیایی
مهگهر ئامێزی گهرمی تۆ به خهو کا عاشقی لهرزان
ئیتر ناتبینمهو ههرگیز،گوڵی سوورم خودا حافیز
ئهگهر چی چوی به خۆڕایی،ئه من ماوم له سهر پهیمان
مغرور نیستم .
فقط نیازی به حرف زدن با هر کسی را نمیبینم.
از من نرنج ، من نه مغرورم و نه بی احساس ....
فقط دل خسته ام. دل خسته از اعتمادی بی جا.
مرا که میشناسی؟!
خشنم ، بی رحم نیستم !
تک پرم ، مغرور نیستم !
خودخواهم ، پر توقع نیستم !
رکم ، دروغگو نیستم !
ساکتم ، لال نیستم !
اگر برايت سنگینم؛ با یک خداحافظی خوشحالم کن .
این روزها شیشه شدم ...
زود می شکنم اما ، ناجور می بُرم !
من آدم سخت گیری نیستم فقط،
آدم؛ سخت گیر می آورم.
تلخ است باور نبودن آنها که ادعای ماندن داشتند و سخت است امروز باور آنها که ادعای ماندن میکنند..
تا که ی بنالیم بو تو گیانا تا که ی بسوتیم
ئه ی بریارت وا نه بو فه رموت من روژی هه ر دیم
زستان وا رویی به هاریش هات تو هه ر نه هاتی
ژهری تالی چاوه روانیت دامی تو له جیاتی
ئه ی تو خو نازانی ده ردی چاوه روانی
وه کوو شه رم له چاوانتا
دڵۆپ دڵۆپ
تکامه خوار به گۆناتا
وه ک سارداوی به فری چیا
نه رم نه رم
به باڵاتا شۆڕ بوومه وه
بوومه تاوگه چه شنه به هار
چرۆ چرۆ
له ناو هه ستم دا پشکه وتی
وێنه ی ئاگر
گه رم گه رم
له ناو دڵما هه ڵگیرسای
وه کوو شه ماڵ
شنه شنه
شادیت به خشی به ژیانم
تو تروسکه ی ئه ستێره بووی
رێگای ئه شقت پئ ناسانم
یه که روانین هۆگرت بووم
تا دوا چرکه ش
هه ر خوڵیاتم
کاش میشد:بچگی را زنده کرد
کودکی شد،کودکانه گریه کرد
شعر ” قهر قهر تا قیامت” را سرود
آن قیامت، که دمی بیش نبود
فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟
کاش میشد ، بچگانه خنده کرد . . .
گرگ باش
مغرور
بر شب پادشاهی کن
میخوای خنجز بزنی از رو به رو بزن
مثل گرگ تعصب داشته باش،مثل گرگ حتی به شیر هم رحم نکن
مثل گرگ رو در رو حق بگیر
به مانند گرگ باش
دوستانت را لیس بزن،دشمنانت را گاز بگیر
گرگ باش دشمن را بدر
در برابر سگان ولگرد بی تفاوت باش
انها با پارس کردن های بیهوده زنده اند
گرگ باش...!!!
بی اعتماد...!!!
بی اعتنا...!!!
همیشه با گله اما تنها...
ساده به دستت نیاورده بودم،
که یک روز
بغضم را همسفرت کنم،
چمدانت را به دستت بدهم؛
و به خدا بسپارمت.
ساده به دستم نیاورده بودی،
که از سر ایوانت بپرم...
به روی خودت نیاوری،
و دیگر
هیچ گاه،
روی هره برف گرفته،
برایم خورده نان نریزی.
برو
ولی نگو مرا نمی شناسی.
سایه واژه هایم،
همیشه بر سر اندوه توست.
وقتی هنوز
نیمه های شب،
از خواب می پری؛
و نمی دانی
گنجشکی
که روزی عاشقت بود
چرا در سینه ات بال بال می زند؟
چمدانت را برندار؛
قبل از رفتن،
مرا در آغوش بگیر.
"نیلوفر لاری پور"