دڵم پڕه
شهکهت ،ماندوو
له سهر وانهی جهبری ژیان
ههڵدهستێم و دهڵێم خودا:
ئیزن دهدهی بچمه دهر!؟
دوو قومه گریانم پێیه!
چاوهکانت له نیوهڕۆی
کام هاوین ئهکات!
له گهڵ ههر نیگایێکت،
ئێواران من
سوور سوور،
تینووی ههموو لهشت ئهبم.
گوتت:
وهره له ژێر بارانی ئهورێشمین
پهنجه له پهنجهی یهک ئاڵێنین
نیگای حهزمان گرێ بدهین
دڵمان تهڕی تهڕ ، بی خوسێنین
لهبیرم دێ گوتت:
تۆم وهک باران
نا، بارانم به ئهندازهی تۆ خۆش ئهوێ
بهڵام باران
که نمهنمه تهڕمانی کرد
تۆ،
چهترهکهت چ زوو ههڵ دا
لهشی من
ئاگری گرت و کهوته لهرزه
گوتت:
ههتاوم زۆر خۆش ئهوێ
له باران بێزارم خۆ من!
بهڵام له تیشکی ئهو زوو ههڵاتی
بۆ ژێرداوێنی
سێوهرێکی ڕهش پۆشی وشک ههڵاتوو
لهشی من سوور سوور
ئارهقی ساردی دهر دا
گوتت:
من له ههتاو و گهرمای ئهو
چهند بێزارم
با ئهگهر تۆفانیش بێ
به قهد تۆم، ههر خۆش ئهوێ!
بهڵام با که ئاڵای خۆی ههڵ دا
پهنجهرهی ژوورهکهت زوو پێوهدا
ئێسته دهزانی بۆ چی بوو
من له وشهی خۆشهویستی
زۆر دهترسام!؟
خوبان جهان که رحم ندارد دلشان
باید از جان گذرد هر که شود عاشقشان
روز اول که از گل سرشته شد سرشتشان
سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان
بانو دلم گرفته است
قصه ی آدم و حوا هم دیگر مرا نمی برد به خواب
بانو ،برایم آواز بخوان
شاید آرام گیرد روح پریشان من
در زیر یا بم صدایت
بانو به جای دعا ،برایم دنیارا نقاشی کن
از هر چه سرخ است بیزارم
بانو همه جارا آبی کن
بانو ،چه خوب است همه ی تابلو سبز باشد
یادت باشد از زرد چه بیزارم
بانو ، دنیا را همچو چشمانت آبی کن !
بانو ، سینه ات آرامگاه ابدی رویای من است
هیچ مپرس از من خسته ی میان این همه رنگ
بانو ، همانجا بی هیچ نشانی خاکم کن
قصه ی انسان دیگر مرا نمی برد تا خواب
بانو ،تورا بخدا با قصه جن وپری خوابم کن!
بانو...
چـه زیبا! گفتم دوستت دارمـــــــ !
چه صادقانه پذیرفتیـــــــــ !
چـه فریبنده ! آغــوشم برایت باز شــد !
چه ابلهانه! با تو خوش بودمــــــــــ !
چـه كودكانه ! همه چیزم شدیـــــــــــ !
چه زود ! به خاطره یك كلمه مرا ترك كردیــــــــ !
چـه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدمــــــــ !
چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمــد!
چـه بیرحمانه! مـن ســوختمــــــــــ .... ..
رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیست به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست
بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست
مرا به بند می کشی از این رهاترم کنی
از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی
تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد
وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست
تۆ وهک ههوری!
تهژی ناز و نیاز و ئهوین!
منیش،دهشتێکی چاوهڕوان
تینووم تینووم!
داکه باران!
خەون
دوێنێ شەوێ لەخەوم بینی
لەخەونمدا لەژێر دارگوێزەکەی
بەرماڵتاندا
تێرتێر ماچ بارانم کردی
کەسپێدە خۆر بانگمی کرد
هەزاران خونچە گوڵی لێو
لەژێر دارگوێزەکە رووابوون ؟

انقدربه مردم این دنیا بی اعتمادم که...
میترسم هرگاه ازشادی به هوابپرم زمین رااز زیرپایم بکشند!!!
من بودم
و
تو
و یک عالمه حرف...
و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!
کاش بودی و
می فهمیدی
وقت دلتنگی
یک آه
چقدر وزن دارد...
ماچون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید زهرکس که بریدیم بریدیم
دل نیست کبوترکه چوبرخاست نشیند
ازگوشه بامی که پریدیم پریدیم
رنجاندن صید خود ازآغاز غلط بود
حالا که رماندیم و رمیدیم رمیدیم
(وحشی بافقی)
گیرو ده ی ئه شقت بوم ...
وام ده زانی
به جئم ناهیلی...
ئاخه له خه یالاتمدا تو یش ئاشق بویت!!!
چون محال میشوی مثل همه آرزوهایم
دیروز و فردا با هم تبانی کردند!
دیروز با خاطرات تلخ فریبم داد، فردا با
وعده های واهی خامم کرد، وقتی چشم گشودم امروزم رفته بود
گذشته هایت را ببخش...
زیرا آنها
مانند کفشهای کودکی ات
نه تنها برایت کوچکند
بلکه تو را از برداشتن
گامهای بزرگ
باز می دارند...
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست
ساده می افتد...
ساده می شکند...
ساده می میرد...
دل من تنها سخت فراموش میکند...
عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن آدم را پخته؛
هر داغی یک روز سرد می شود ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود ...

دلم گرفته از این شهر
که آدمهایش همچون هوایش ناپایدارند
گاه آنقدر پاک که باورت نمیشود
گاه انچنان آلوده که نفست میگیرد....
مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند!
برای اثبات کمال نا مردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب
ساده و فریب خورده ی یک زن احساس می کنند مردند تا وقتی
که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک
فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا
به پیشش گدایی میکننداما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن
راحت شد ٬ به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!
و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند
""دکتر شریعتی
آزارم میدهی ؛
به عمد ...یا غیرعمد خدا میداند...
اما من آنقدر خسته ام ,
آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم ...
حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است ...
اشک میریزم...
سکوت میکنم و تو ...
همچنان ادامه میدهی...
نفرینت هم نمی کنم ...
خیالت راحــتـــــ . . .
شکســـــته ها نفرین هم بکــنند ،
گیرا نیســـت …!
نـــفرین ،
ته ِ دل می خـواهد
دلِ شکســـته هـم که دیگر
ســــر و ته ندارد....
مترسک را دار زدند به جرم دوستی با پرنده...
كه مبــادا تاراج مزرعه ای را به بوســـه ای فروختــه بـــاشد ...
راسـت میگفتند
ایــنـجا ،
" قحطــــی عـــاطفـــــه اســـــت
خهدهنگی چاوی شۆخی تۆ له دڵ بردوویهتی ئارام
به غهیری شهربهتی لێوت نیه بۆ دهردی من دهرمان
سهرم سۆڕ ما ئهمن ئهمڕۆ له ناو بازاڕی دڵداری
که بۆ دهس ناکهوێ شادی،خهفهت ههرتا بڵێی ههرزان
له ناو قاپی دڵی تهنگم نیه بێجگه له وێنهی تۆ
به یادی خونچهکهی لێوت ئهبارێنم له چاو باران
له خهم پڕ بوو پیاڵهی دڵ له دوای رۆژانی دڵداری
چ سهیره کاری ئهم چهرخه کهمێ شادی گهلێ گریان
ههتاوی پڕ گڕی عومرم،گوڵی سووری ژیانم بوی
ههتاوم کهوته پشت کێو و بههار بوو به گهڵارێزان
کزهی شهوگاری زستانه شهوانی سهردی تهنیایی
مهگهر ئامێزی گهرمی تۆ به خهو کا عاشقی لهرزان
ئیتر ناتبینمهو ههرگیز،گوڵی سوورم خودا حافیز
ئهگهر چی چوی به خۆڕایی،ئه من ماوم له سهر پهیمان
مغرور نیستم .
فقط نیازی به حرف زدن با هر کسی را نمیبینم.
از من نرنج ، من نه مغرورم و نه بی احساس ....
فقط دل خسته ام. دل خسته از اعتمادی بی جا.
مرا که میشناسی؟!
خشنم ، بی رحم نیستم !
تک پرم ، مغرور نیستم !
خودخواهم ، پر توقع نیستم !
رکم ، دروغگو نیستم !
ساکتم ، لال نیستم !
اگر برايت سنگینم؛ با یک خداحافظی خوشحالم کن .
این روزها شیشه شدم ...
زود می شکنم اما ، ناجور می بُرم !
من آدم سخت گیری نیستم فقط،
آدم؛ سخت گیر می آورم.
تلخ است باور نبودن آنها که ادعای ماندن داشتند و سخت است امروز باور آنها که ادعای ماندن میکنند..
کاش میشد:بچگی را زنده کرد
کودکی شد،کودکانه گریه کرد
شعر ” قهر قهر تا قیامت” را سرود
آن قیامت، که دمی بیش نبود
فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟
کاش میشد ، بچگانه خنده کرد . . .
تا که ی بنالیم بو تو گیانا تا که ی بسوتیم
ئه ی بریارت وا نه بو فه رموت من روژی هه ر دیم
زستان وا رویی به هاریش هات تو هه ر نه هاتی
ژهری تالی چاوه روانیت دامی تو له جیاتی
ئه ی تو خو نازانی ده ردی چاوه روانی
وه کوو شه رم له چاوانتا
دڵۆپ دڵۆپ
تکامه خوار به گۆناتا
وه ک سارداوی به فری چیا
نه رم نه رم
به باڵاتا شۆڕ بوومه وه
بوومه تاوگه چه شنه به هار
چرۆ چرۆ
له ناو هه ستم دا پشکه وتی
وێنه ی ئاگر
گه رم گه رم
له ناو دڵما هه ڵگیرسای
وه کوو شه ماڵ
شنه شنه
شادیت به خشی به ژیانم
تو تروسکه ی ئه ستێره بووی
رێگای ئه شقت پئ ناسانم
یه که روانین هۆگرت بووم
تا دوا چرکه ش
هه ر خوڵیاتم
گرگ باش
مغرور
بر شب پادشاهی کن
میخوای خنجز بزنی از رو به رو بزن
مثل گرگ تعصب داشته باش،مثل گرگ حتی به شیر هم رحم نکن
مثل گرگ رو در رو حق بگیر
به مانند گرگ باش
دوستانت را لیس بزن،دشمنانت را گاز بگیر
گرگ باش دشمن را بدر
در برابر سگان ولگرد بی تفاوت باش
انها با پارس کردن های بیهوده زنده اند
گرگ باش...!!!
بی اعتماد...!!!
بی اعتنا...!!!
همیشه با گله اما تنها...
ساده به دستت نیاورده بودم،
که یک روز
بغضم را همسفرت کنم،
چمدانت را به دستت بدهم؛
و به خدا بسپارمت.
ساده به دستم نیاورده بودی،
که از سر ایوانت بپرم...
به روی خودت نیاوری،
و دیگر
هیچ گاه،
روی هره برف گرفته،
برایم خورده نان نریزی.
برو
ولی نگو مرا نمی شناسی.
سایه واژه هایم،
همیشه بر سر اندوه توست.
وقتی هنوز
نیمه های شب،
از خواب می پری؛
و نمی دانی
گنجشکی
که روزی عاشقت بود
چرا در سینه ات بال بال می زند؟
چمدانت را برندار؛
قبل از رفتن،
مرا در آغوش بگیر.
"نیلوفر لاری پور"
نگاهت چه رنج عظیمی است،
وقتی به یادم میآورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفتهام ...
هیچ چیز تکرار نمی شود
و تکرار نخواهد شد
به همین دلیل ناشی به دنیا می آییم!
و خام می میریم!
حتی اگر کودن ترین شاگرد مکتب زندگی بودیم
هیچ زمستانی و تابستانی را تکرار نمی کردیم!
باور تلخ نبودنت...
تاوان کدامین اشتباه بود؟
تو گفتی بمان و من مانده ام...
اکنون که تو رفته ایی؟
من در کوچه های تنهایـــــی به انتظــــــار برگشت تــــو...
به بـــی کســی خود خیره شده ام...
و نمی دانم اخر چه خواهد شد...
می روی و من نگاهــــت می کنم.
تعجب نکن که چرا گریه نمی کنم برای تو...
یک عمر برای گریستن وقت دارم.
اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقیست.
وشاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم...
دلتنگم٬ شاید این را بارها گفته باشم
اما امروز دلتنگم بیش از گفتنش.دلم می خواهد
بر حجم خالی دیوار٬ های های گریه کنم و به آنسوی پنجره
هرگز نگاهم را نچرخانم…
زیرا رفتنت دلم را می سوزاند
سایه ات هر دم از من دورتر می شود
و می گوید که آن پنجره دیگر هرگز تو را به من نخواهد رساند
دلتنگم٬
به وسعت یک شب سکوت
که وحشت را در دل گمشده ام می جنباند
نه وحشت از تاریکی و تنهایی٬
که تو را در نبودنت هم در آغوش دارم
هراس از جای پای قدمهایت
که در دل این تاریکی مرا گم خواهد کرد
دلتنگم٬
این را به تو گفته ام
خدایا...
دستانم را زده ام زیر چانه ام
مات ومبهوت نگاهت میکنم
طلبکار نیستم
فقط مشتاقم بدانم
ته قصه چه میکنی؟
بامن...!
حلاج را برای کشتن بردند.
می گفت:«حق، حق، حق، اناالحق.»
نقل است که
در آن میان درویشی از او پرسید که
عشق چیست؟
گفت:
«امروز بینی و فردا و پس فردا.»
آن روزش بکشتند
و دیگر روز بسوختند
و سوم روزش به باد بر دادند.