
ترجمه ماموستا حقیقی از شعر معروف دل میرود زدستم (حافظ)
دل ده رده چي له ده ستم، تو خوا بلين به ياران
حه يفي كه ئاشكرا بوو، رازي دلم له شاران
دانيشتوواني كه شتين، ئه ي بامراده بشنه
تا ئه و چه ليش ببينين، ديداري ياري جاران
بروانه ده وري گه ردوون، ده روژه هاتن و چوون
داچينه تووي چاكه ي، بيكه به راو به ياران
دوي شه و له نيو گول و مول، به چريكه خويندي بولبول
ئاماده كه ن سه بووحي، ئه ي كوري مه ي گوساران
ئاسوده يي دوو دنيا مانايه له و دوو پيته
شاياني دوست و دوژمن، پيك هاتن و موداران
ئه و ئاوه تا له سوفي، نيوي خراپي لي نا
شيرين و خوشه بومه، وه ك ماچي گول عذاران
حـافز مه گه ر به خوي بو خه رقه ي به مه ي له نوِيژ چو
ئه ي شيخي توبه داده ر، بروانه ئيختياران
پریشانی من از این نیست که به من دروغ گفته ای،از این
آشفته ام که دیگر نمی توانم تورا باور کنم...
گرفتارم به نازی چاوه کانی مه ستی فه تتانت
بریندارم به تیری سینه ﺳﯚزی نێشی موژگانت
به زوڵف و په رچه م و ئه گریجه کانت غاره تت کردم
دڵێکم بوو ئه ویشت خسته ناو چاهی زه نه خدانت
جه نابا عاشقان ئه مڕۆ هه موو هاتوونه پابۆست
منیش هاتم بفه رموو بمکوژن بمکه ن به قوربانت
ته شه ککور واجبه بۆ من ئه گه ر بمرم به زه خمی تۆ
به شه رتێ کفنه که م بدوی به تای زوڵفی په رێشانت
له کوشتن گه ردنت ئازاد ده که م گه ر بێیته سه ر قه برم
به رۆژی جومعه بمنێژی له لای جه معی شه هیدانت
که سێ تۆ کوشبێتت رۆژی حه شرا زه حمه تی ناده ن
ئه گه وه ک من له ئه م دونیایه سووتا بێ له هیجرانت
هه میشه سوجده گاهم خاکی به ر ده رگانه که ی تۆیه
ره قیب رووی ره ش بێ نایێڵێ بگا ده ستم به دامانت
له شه رت و هه م وه فاداری خۆتۆ مه شهووری ئافاقی
فیدای شه رت و وه فات بم،چی به سه رهات مه یلی جارانت؟
ووتیان :ئه شق چیه؟؟
ووتم : ئاگره...
ووتیان : به چاو دیته؟؟؟
ووتم : له ناوی سوتاوم...!!!
ئه ونده یک ئه ستئره یک ...
له ئاسمانی دلمدا!!!
جئت را خستو بو...
چیت لئ هات ...
ئاسمانی دلم رووشنایی نه ما...
می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند
(مصطفی مستور)
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم...
.
مثل باران دم صبح لطافت داری
مهر می ورزی و در مهر مهارت داری
چه قشنگ است که در سابقه ات ثبت شده
به ولخرجی در عاطفه عادت داری
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است
تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است
رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است
مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی
کمال عشق ، جنون است و دیگرآزاری است
مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است
بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهانِ جهنم ما را ، که غرق بیزاری است
(حسین منزوی)
سینــــه از آتـش دل در غم جانـانـه بسوخـت
آتـشــی بـود در این خـانـه که کاشانه بسوخـت
تـنــم از واسـطــه دوری دلـبــر بـگـداخــــــت
جـانــم از آتــش مـهــر رخ جـانـانـــه بسوخـت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر مـن ز سر مهـر چـو پروانـه بسوخـت
آشنـائـی نه غریـبـست که دلسـوز مـن است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخـت
خـرقـــــه زهـد مـرا آب خـــــرابـات ببــــــرد
خـانـــه عقـل مـرا آتـش مـیـخـانــــه بسوخـت
چـون پیـالـه دلم از تـوبـه که کـردم بشکسـت
همچـو لالـه جگـرم بی مـی و خمخــانه بسوخـت
ماجـرا کم کـن و بازآ کـه مـرا مـردم چـشـــــــم
خـرقـه از سـر بـدرآورد و بشـکـــرانـه بسوخـت
تــرک افسـانـه بگـو حـافــظ و مـی نـوش دمی
که نـخـفـتـیـم شـب و شمـع بافسانـه بسوخـت
زندگي به من آموخت چگونه اشك بريزم.
ولي نياموخت چگونه سرازيرش كنم.
زندگي به من آموخت چگونه دوست داشته باشم .
اما نياموخت چگونه فراموشش كنم.
اگر انسان زندگي را دوست داشت هرگز در آغاز تولد نمي گريست
بعضی ها به زندگی ما پا می گذارند و زود می روند!
وبعضی مدت ها می مانند و ردی از خود به جای می گذارند!!
وما هرگز دوباره مثل سابق نمی شویم!!!
هوا میخوام ... هوا می خوام...
برای بال و پر زدن ...!!
به غیر ممکن سر زدن...
رفتن به خونه ی خدا!!!
با دست لرزون در زدن!!
گفتن خدا ...
آهای خدا .... قهری هنوز مثل دیروز؟؟؟!!!
حيدربابا ، ايگيت اَمَک ايتيرمز عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بيتيرمز
نامرد اوْلان عؤمرى باشا يئتيرمز بيزد ، واللاه ، اونوتماريق سيزلرى
گؤرنمسک حلال ائدوْن بيزلرى
آسمان دلم گرفت...
بهانه تورا گرفتم...
هوای تو قصد نوازش دستانم را نداشت...
منهم به دنیا پشت پا زدم به همین سادگی...
من پذیرفتم شکست خویش را پند های عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنها تر از ما میروی آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخورد های سرد را
دلتنگی های گاه وبیگاهمان این روزها
نتیجه لحظه های دلبستگیمان به دیگری بود
عاشق شده ام بر تو ! تدبیر چه فرمایی؟
از راهِ صلاح آیم؟ یا از درِ رسوایی؟