بۆ بویهته خۆرهتاوو
له دوورترین ئاسمانهوه
بۆ سهرگهردانیم دهڕوانی؟.....!!
ئای باران...
ئهوهنده رههام كه نازانم ،
تۆ دهبارێی به سهر ههڵوهدایی من دا
یامن ههلوهریومهته نیو دڵوپهكانی تۆوه...؟!
ئاواڵه بوومهتهوه،
بهرهو حهیرانی ههور
له قهراخ پهنجهرهبوونم
داكه باران..........
له بیرت کهم
له بیرت کهم
له داوێنی ئاو
ئاگر بهردانه گیانه
با کۆتری چاوهکانت باڵ لێ نهدهن لێم بڕوانه..لێم بڕوانه
سهیری سهیرهی بێتاقهتی چاوم بکه و
چمامی کهسنهزانی دهماره زامارهکانم
ههڵبێنه
پڕ به چاوت لێم بڕوانه
یوسف می دانست تمام درها بسته هستند
اما به خاطر خدا به سوی همه ی درهای بسته دوید
و تمام درهای بسته به رویش باز شد.
اگر تمام درهای عالم هم به رویم بسته باشد
چون خدای من ویوسف یکیست امیدوارم...
گاهی که دلتنگت میشوم ، فراموش می کنم
که تو فقط یک خاطره ای...
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
درمن اثر سخت ترین زلزله ها را
اگر دلت گرفت سکوت کن ،
این روزها هیچ کس معنی دلتنگی را نمی فهمد
خدایا مرا از خودم رها کن …
هیچکس به اندازه خودم مرا آزار نداد !
بهای سنگینی دادم تا
فهمیــــــدم
کسی که قصد ماندن ندارد را باید
راهــــــــــــــــــــــــــــــی کرد...
چوپانی را پرسیدند:روزگار چگونه است؟
گفت:گوسفندانم را که پشم چینی کردم...
بیشترشان گرگ بودند...
اي كــــاش يــاد ميگرفتم
اگر در رابــطه اي "حــــرمتم " زير ســوال رفــت
براي هــميشه با آن رابــــطه خــداحافــظي کــنم
و به طــور احــمقانه اي منتــظر معجــزه نــمانم..
به احترام سارای عزیزم
خـــــــــدا گفت : او را به جهنم ببریـــــــــــد ...
برگشت و نگاهی به خـــــــدا کــرد ...
خــــــدا گفت : صبــــــــر کنید ؛ او را به بهشت ببریـــــــــــد ...
فرشتگان ســـــــــؤال کردند : چــــــــــــرا ؟؟؟
جــــواب آمـــــــــــد...
چــــــــون او هنوز به من امیدوار است...
خدایا
من از اشتباهات بعضی بنده هات گذشتم
تو نیز بگذر...
اما با خاطراتشان روز حساب می آیم
همه رو ورق بزن و دقیق حسابرسی کن
بی تفاوت نیستم ...
فقط دیگر کسی برایم متفاوت نیست
ای رفته از برم به دیاران دوردست!
با هر نگین اشک، به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست-
در خاطر منی.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم ...
در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شورِ تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
....
در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوی پرده و رنگ
در فراسوی های پیکرهایمان
با من وعدۀ دیداری بده ..!!
در سطر سطر نوشته هایم جاویدی خوب من
مروارید مهرت در بستر سینه ام کتمان می ماند
فرسنگها از من دوری و من به بودنت با این همه فاصله چه سرخوشم ....
چه گرمم از شور شوق...
بیمار توام میدانی و می دانم
بنا کننده شادی های من باش
معبود اساطیری من
چه دشوار است رویا را نوشتن.......
خودایا:
ده مه وی باسی بئ که سی و دل پریکانم به لاته وه هه ل بکه مه وه
لئم توره نابی؟
گووئ بگره ...
ده رکه ی ئاسمانی ئه وین لئم را مه خه...
زوور به ته نیام...