هینده ناهینی دونیا خه م بخوی ئه مانه تی هاتوی ده بی زو بروی
بخو به تابه تی روژانی پیری به عشقو بگری به گوشه گیری
به بی خه می بژی به بی خه می بمره گوشه ی تاریکی مه ی خانه بگره
سوفی به سیه تی راستی مه پوشه وره له گل من پیکیک بنوشه
ئیره بو ئه ولا وکو مزرایه کلوشی ریشت چی لی ده ر نایه
به بی خه می بژی به بی خه می بمره گوشه ی تاریکی مه ی خانه بگره
بغض بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست
اگر بشکنه دیگه اعتراض نیست التماسه.
اما من به حدی رسیدم که باید سکوت کنم ....
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند،
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،
اما عقرب انگشت اورا نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد،
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.
هیوا دارم...
ئاگادار بی...
که چن به ته مه ناتم...
این روزها به جای شرافت از انسان ها ...
فقط شر و آفت می بینی..!
وقتی کسی اندازت نیست...
دست به اندازه ی خودت نزن...
سه ره نجی میِِژوو ده که م
به لام جئگه ی یکی بوم نه هیشتووه
ده ترسم له وه یک له بیر بچمه وه
در این آشفته بازار دنیا دنبال آدمی میگشتم ...
از جنس عاطفه های پاک!!!
از جنس وفا!!!
به رنگ گل سرخ!!!
پیر خرابات تا گورستان شهر همراهیم کرد...
همیشه یادمان باشد نگفته ها را می توان گفت
اما گفته ها را نمی توان پس گرفت...
سپاس از دستهایی که در این روزگار نامردی چند مدتیست طفل دلم را نگهداشتند.
ه
ئاخ و داخ بو سالئ رابردوو
بو عومری له ده س چو
وام ده زانی له بیرم ده چئ
بیره وه ری ئه وانه ک به سه رم هات...
هه ناسه بو ئه روژانه زوور سه رده
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست .... پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان .... نیم شب دوش به بالین من آمد ، بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین .... گفت : ای عاشق دیرینه ی من ؛ خوابت هست ؟!
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند .... کافر عشق بود گر نشود باده پرست !
(خواجه شیرین سخن)
همراه خود نسیم صبا می برد مرا
یارب چو بوی گل به کجا می برد مرا...؟
سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می برد مرا
با بال شوق، ذره به خورشید می رسد
پرواز دل به سوی خدا می برد مرا
گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟
مستانه گفت دل: که مرا... می برد مرا...
(رهی معیری)
گویند بهشت و و حور عین خواهد بود
و آنجا می ناب و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک
آخر نه به عاقبت همین خواهد بود ؟
ئـه ی ئاوینه ی دولبه ری، زارت گول، زولـفت زه ری:
ای آئینه دلبری، گونه هایت گل و زلفت طلا
با هه ناسه م نه ت گری، رووی خوت بینه به م لاوه:
مگذار آهم ترا بگیرد، رو در روی من كن
با شه و بروا، سه حه ر بی، باخی گولان وه به ر بی:
بگذار شب رود و سحر آید و باغ به گل بنشیند
گه ر تو مه یلت له سه ر بی، كافه ر ئیسـلای ناوه:
اگـر تـو بخواهی كافر هم مسمان خواهد شد
هاتم به بونه ی خالت، توشی داوی زولفت بوم:
به طمع دانه ی خالت، در دام زلفت افتادم
طه یریكی نابه له د بووم، نه مزانی دانه و داو:
پرنده ای بی تجربه بودم و دانه و دام را نمی شناختم
له سایه ی چاوه كانت بوویه ره ندی خه رابات:
در سایـه چـشـمانت رند خراباتی شدم
له لای پیری مه یخانه، خه رقم له گروی مه ی ناوه:
نزد پیر میخانه، خرقه ام را گرو می گـذاشـته ام
له ده ردی بی ده رمانی، كه وتومه سه ر گه ردانی:
از درد بی درمانی، سرگردان شده ام
به جوابی "لن ترانی" چبكه م روحم سووتاوه:
جواب "لن ترانی" روح و روانم را سوزانده است
(وفایی،که بسیار متأثراز حافظ می باشد)
از نزدیک بینی و نزدیکی بعضیا به پرده گوشم خسته شدم
یه تسبیح میخوام و یه راه دور و یه غروب دلتنگ ...
کمی با معشوقه ام نجوا کنم.
بعضی آدما مثل لیوان میمونن …
زیادتر از ظرفیت که بهشون بها بدی، سر ریز میکنن ،
اول خودشونو به گند میکشن،
بعد دور و برشون رو !!!
انسان هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند
انسان هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند
انسان هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند
بعد از تجربه های تلخ که از زندگی گرفتم !!!
نمی خوابم ٰبیدار می مانم...
شایدفراموش کنم...
آن ضربه های سنگین را که جای جای دلم را کبود کرده اند!!!